افسانه افضل نیا ، 26 ساله ، دانشجوی رشته جامعه شناسی تهران
که در سال 60 تیرباران شد ، همسر وی نیز اعدام شد از وی یک فرزند ماند.
خاطرات این شیرزن قهرمان از دوران زندان :
يكروز در سلول باز شد و افسانه را پس از ساعتها شكنجه به
سلول آوردند، محكم و استوار بود، از فرط درد به ديوار تكيه زد و گفت: "اينها خيلي
بي شرف هستند". خيال مي كنند باگرسنگي دادن به فاطمه مي توانند مرا به حرف بياورند".
بعد گفت كه 6 روز است نگذاشته اند به فاطمه شير بدهم.
"امروز وقتي روي تخت شكنجه بسته شده بودم، بازجويم فاطمه را آورد و رو به رويم
گذاشت. فاطمه از فرط گرسنگي ديگر حتي نمي توانست گريه كند.
بازجو بچه را جلو من مي چرخاند و بازي مي كرد. بعد با تمسخر
گفت: "بي عاطفه! تو هم مادري؟ دارد از گرسنگي مي ميرد آن وقت تو حاضر نيستي حرف
بزني. برايت مهم نيست؟"»
از دست گذاشتن روي عواطف مادري و شكنجهٌ طفل 6 ماهه نزد
مادر هم راه به جايي برده نمي شود. برای به حرف کشاندن افسانه او را بر سر پيكر نيمه
جان همسرش مي برد: «صورت عباس غرق خون بود. به ناخنها، دستها و پاهايش نگاه كردم همه
غرق خون بودند. فقط چشمانش حركت داشت. من را كه ديد به آرامي گفت چيزي نيست. بازجو
فرياد زد: "آدرس خونهٌ تجريش كجاست؟" گفتم نمي دانم. از كوره در رفت و با
صدايي دو رگه فرياد زد: "بي عاطفه! ببريدش".
هفتهٌ بعد عباس زير شكنجه شهيد شد و افسانه را هم درحاليكه
نوزادش چهل روز بيشتر نداشت ، اعدام كردند».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر