۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

ایران - کفش قرمزی

صغري كوچولو مدتها بود كه كفش نداشت، كفشي كه مي پوشيد پاشنه اش كنده شده بود، در رفت و برگشت مدرسه جلو مغازه كفش فروشي مي ايشتاد و به كفشها نگاه مي كرد. او يك كفش قشنگ قرمز تو ويترين مغازه ديد، يكدل نه هزار دل شيفته اين كفش شد


صغري كوچولو مي دونست خانواده اش فقيرند، پدرش مرده و مادرش رختشويي همسايه ها را ميكند و توان خريد كفش را ندارند.چند روز بعد كه به مدرسه مي رفت جلو درختي يك كيسه پلاستيك ديد، سريع به طرفش رفت، چند كفش كهنه داخلش بود، يك از اونا قرمز بود، برداشت و داخل كيفش گذاشت، صد بار در فرصتهايي كه پيدا مي كرد به كفشها نگاه مي كرد، دوست داشت مدرسه زود تمام شود. خودش را به خانه رساند ، اول كفشها را با پارچه تميز كرد و پوشيد ، بار ها تو اتاق رفت و آمد، هر از گاهي نگاه خريداري به كفشها هم مي انداخت.شب همه اش به اين فكر مي كرد كه در مدرسه پز بدهد.فاطمه دوست خوب صغري بود.
از صغري پرسيد: مباركه ، چند خريدي!
يادم نيست.
ما مانم خريده، ولي خيلي گرونه.
فاطمه مي دانست دوستش دارد چاخان مي كند.
فاطمه: ما با هم دوست هستيم، من مي دانم تو مثل من پولدار نيستيي، كه كفش نو بخري!
باشه من به همه ميگم صغري كفش گروني داره!
ببين عزيزم، تو مملكت ما فقط آخوندا و طرفداران آنها، پولدارند و كارهاي خلاف مي كنند.
تا اين آخوندا هستند، وضع مردم عوض نميشه.
صغري: پس بيا دعا كنيم كه آخوند هاسرنگون بشند و همه بچه ها كفشاي نو و قرمز مثل من بپوشند.
به امید آن روز که همه صغری ها به آرزوهای خود برسند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر